ادامه ی داستان..........
______________________________________________________________
تا اینکه...
من یه مشکلی واسم پیش اومد که به حدی بزرگ و وحشتناک بودکه نمیخوام دیگه بخاطرم بیاد
شازده خیلی تو اون لحظه عصبی بود از عصبانیت و نگرانی واسه حال من صداش میلرزید و من فقط هق هق میزدم...
روزای وحشتناکی بود به حدی که ناراحتی روحی پیدا کرده بودم...
شازده هرروز بهم زنگ میزد و سر میزد نگرانی رو تو حرفاش میشد دید...
نیست شبا خیلی میخوابیدم؛از اون به بعد دیگه خوابم نمیبرد یا اگه میخوابیدم کابوس میدیدم...هم اون اتفاق و هم رفتن آهنگ رفتن شازده بهم فشار آورده بود...
رفتم پیش روانشناس و ازش قرص خواب گرفتم...
حتی با قرص هم آروم نمیگرفتم....
شبا با کابوس بیدار میشدم...
شازده که متوجه حالم شده بود دیگه طاقت نیاورد...
باهم رفتیم بیرون و بهم گفت آروم باش انقد خودتو اذیت نکن...من کنارتم...این حرفش خیلی آرومم کرد اما باز شبا واسم وحشتناک بود....
همینطور روزا گذشت....
یه روز اومد کنارم نشست و گفت ببین من کنارتم دیگه قرص نخور بهم قول بده...
بهش قول دادم و گفتم اما من یه دقیقه هم نمیتونم آروم بگیرم...
گفت خودم درستش میکنم....
دستمو گرفت و گفت ببین من کنارتم هرشب فکر کن دستاتو گرفتم و از هیچی نترس...و راحت بخواب
منم هرشب با همین تفکر میخوابیدم..یه خواب راحت
حالم خوب شده بود ..
هرروز بهترم میشدم
تا اینکه بعد از عید اومد کنارم نشست و گفت:
_دیگه وقتشه از هم جداشیم الی...
سرمو به سمت آب برگردوندم و گفتم کی؟
_همین روزا..
_چرا میخوای بری؟
_نمیتونم دلیلشو بهت بگم..
_چرا؟
_ببین من از آینده خبر ندارم نمیتونم بهت قولی بدم
_میترسی یعنی؟به خودت مطمئن نیستی؟
_نمیدونم چطور برات توضیح بدم...چیزیه که نمیشه گفت
اشک تو چشام جمع شده بود و نگام به آب بود ..گفت:
_به من نگاه کن..
_نمیخوام دلم میخواد آب رو ببینم(از اون لجبازیاست دیگه)
_گفتم به من نگاه کن
بهش نگاه کردم...
_چرا بغض کردی؟
_بغض نکردم بخاطر نگاه کردن به آبه که چشام اینطوری شده(یعنی دروغ به این شاخ داری)
_الان من گوشام دراز شداز صدات میشه فهمید بغض کردی
_نمیدونم چرا
_ولی من میدونمبهم قول بده بعد از من ازدواج میکنی...
_قول نمیدم ولی باشه
_قول بده گفتم..
_نمیخوام
لبه پرتگاه وایساد و گفت:
_قول میدی یا خودمو بندازم توآب؟
_نمیندازی...
جلوتر رفت و گفت:
_اینبار میندازم...
ترسیدم گفتم:
باشه قول میدم
اومد کنار و گفت حالا ناراحت نباش دیگه بخاطر من
_باشه(یه خنده تلخ)
بعد خواست منو برسونه تو ماشین یه آهنگ غمگین گذاشتم و تا خوند:
"بگو سرگرم چی بودی که انقد ساکت و سردی
خودت آرامشم بودی،خودت دلواپسم کردی
ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه
چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه
تو روز و روزگار من،بی تو روزای شادی نیست
تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست"
همینجا گوشی و ازم گرفت و قطعش کرد...
بغضم ترکید باصدای بلند گریه میکردم..چند ساعت نگه داشتن بغض داغونم کرده بود
بعد دیدم خودشو کشیده پایین که از آینه عقب گریه هامو نبینه..
طاقت یه قطره اشکمم نداشت...
و من ..
ساکت شدم...
سعی کردم بخندم...
وقتی داشت میرفت گفت چرا میخندی؟
_تا حالا دیدی کسی از درد بخنده؟الان اینجوریم
یهو خنده رو لبش ماسید و اشکی که تو چشاش بود رو دیدم و در رو بستم نتونستم بگم خدا حافظ..
زنگ زدم بهش گفتم خداحافظ مراقب خودت باشو اون ازم قول گرفت که گریه نکنم
منم با اکراه تمام قولد ادم
تا .....................
این داستان ادامه دارد با جاهای خوبش...
نظرات شما عزیزان:
.gif)
من بعدا باهات یه سری صحبت خصوصی دارم!:-"
الوعده وفا!
خوندم همه رو!
.gif)

یعنی تو فضای مجازی شکل نگرفته؟
پاسخ:نه بخدا واقعیه داستان زندگیمه:|دروغ که نمیگم...


.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)

.gif)
ایول منتظر بقیشم.
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
چشممان روشن :-w ________________________________________________________________________________ پاسخ:چشمتان براق:D

.gif)
بدو بنویس بینم چی میشه
.gif)

آدمو جون به لب میکنی
.gif)
منتظر بقیشم
.gif)
.gif)
من باید یه ملاقاتی با این جناب شازده داشته باشم، باید با هم بریم لب همون آبه...:-W ___________________________________________________________________________ پاسخ:اخمو:| چرا مشکوکی؟:( ایشالله میبینیش:Dولی گناه داره چیکارش داری؟:|
[ جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:شازده,
] [ 14:30 ] [ الی... ][